خاقان چین به پیران گفت: سواران من خسته هستند باید کمی استراحت کنند. وقتی خاقان لشکر ایران را دید گفت: اینها که اندکند. پیران گفت اما دلیرانی دارند که بسیار استوارند. پیران گفت شما سه روز استراحت کنید و بعد شما جنگ را آغاز کنید و شب بعد شما استراحت کنید و ما با آنها میجنگیم.
داستانهای شاهنامه + داستان21، پادشاهی کیخسرو (قسمت 4)
کاموس گفت: اینها اندکند چرا باید این قدر درنگ کنیم؟ همین حالا می¬توانیم کارشان را بسازیم. خاقان پسندید و لشکریان آماده شدند. از سوی دیگر فریبرز که طلایه دار سپاه ایران بود به گودرز رسید و آنها به گرمی یکدیگر را به برگرفتند. گودرز از رستم پرسید و فریبرز گفت: او از پشت من میآید و گفته که فعلاً جنگ نکنیم تا او بیاید. خبر ورود لشکریان ایران به پیران رسید. کاموس گفت: تو از رستم میترسی؟ صبر کن تا من هنرم را نشانت دهم و دمار از روزگار رستم درآورم. وقتی هومان و لهاک و فرشیدورد خبر آوردند که سپاه ایران آمده است و فریبرز فرمانده آنان است. پیران گفت: فکرش را نکن اگر رستم نباشد باکی نیست ما کاموس را داریم. اما پیران بازهم در دل نگران بود. وقتی خورشید زد کاموس آماده جنگ شد. از نزد گودرز سواری نزد فریبرز رفت و گفت که ترکان آماده جنگ شدند پس فریبرز آمد و به توس و گیو پیوست. کاموس که لشکر ایران را دید به لشکریانش گفت: یال و برز و بالای مرا ببینید و نترسید و جلو بروید. گیو که این سخنان را شنید عصبانی شد و تیغ کشید و کاموس را تیرباران کرد. کاموس سپر را پیش گرفت و با نیزه پیش آمد و بر کمرگاه گیو زد و سنان از کمر گیو افتاد. گیو جلو رفت و نیزه او را قلم کرد. توس که این صحنه را دید فهمید که او تاب تحمل جنگ با کاموس را ندارد پس به یاری گیو رفت. کاموس تیغی بر گردن اسب توس زد و توس بر زمین جست و پیاده به نبرد پرداخت. تا مدتی دو طرف به همراه سپاهیانشان میجنگیدند تا خسته شدند و هرکدام بهسوی سپاه خود برگشت. بالاخره رستم رسید.گودرز رویش را بوسید و اشک از چشمانش سرازیر شد پس رستم گفت که رزم سختی در پیش است و به مشورت با گودرز و گیو و توس و دیگر بزرگان پرداخت و آنها برای رستم از کاموس و شنگل و خاقان چین و از منشور و بزرگان توران سخن گفتند. صبح روز بعد هومان خیمههای فراوانی دید و فهمید که سپاه کمکی به نزد ایرانیان آمده است. غمگین نزد پیران رفت و گفت: خیمهای سبز با پرچم اژدها دیدهام به گمانم رستم آمده باشد. پیران گفت: اگر او باشد که کار ما ساخته است و از کاموس هم کاری برنمیآید. کاموس گفت: چرا از رستم میترسی؟ من ابتدا دمار از روزگار او درمیآورم و سرش را میبرم. پیران کمی آسوده شد و نزد خاقان رفت و گفت: امروز من با سپاهم جنگ میکنم و تو پشت سپاه مرا داشته باش و کاموس گفته که من پیشرو باشم. رستم به سپاهش گفت:درراه یکسره و بیدرنگ به اینجا آمدم و به همین خاطر سم رخش کوفته شده است.امروز بدون من بجنگید تا فردا که حال رخش بهتر شود. سپاه ایران آماده شد. رستم بر سر کوه رفت و سپاه توران و خاقان را دید و از زیادی آن به فکر فرورفت و از خدا کمک طلبید. طبل جنگزده شد و مبارزه آغاز گشت. شخصی به نام اشکبوس به نزد ایرانیان تاخت و جنگجو طلبید. رهام به جنگ او رفت ولی هرچه گرز بر سرش میکوبید بر او کارگر نبود. اشکبوس گرز خود را بر سر رهام کوبید و کلاهخود او را خرد کرد. رهام فرار کرد و به کوه گریخت. توس خواست تا به جنگ او برود ولی رستم گفت: تو قلب سپاه را نگهدار من پیاده به جنگ او میروم. اشکبوس نام او را پرسید و رستم گفت: تو کیستی که نام مرا میپرسی؟ مادرم نام مرا مرگ تو قرارداد پس تیری بر اسب او زد و او بر زمین افتاد و اشکبوس شروع به تیراندازی به رستم کرد. رستم کمان برآورد و پیکانی را که چهارپر عقاب بر آن بود به سینه اشکبوس زد و او فوراً جان داد. کاموس و خاقان از او درشگفت شدند و از پیران پرسیدند او که بود؟ پیران گفت:او را ندیدم جز گیو و توس کسی نباید با آنها باشد پس از بزرگانش پرسید و آنها بیاطلاع بودند ولی گفتند که اگر رستم نباشد باکی نیست. کاموس به پیران گفت: رستم چگونه آدمی است که آنقدر از او میترسید؟ پیران پاسخ داد: او به خونخواهی سیاوش آمده و پهلوانی است که بارها افراسیاب را فراری داده و جامهای دارد به نام ببر بیان که آنرا از خفتان و جوشن بهتر میداند و آبوآتش بر آن کارگر نیست اسبی دارد به نام رخش که نظیر ندارد. پیران ادامه داد: اما تو با این برویالی که داری ما نباید از رستم هراسی داشته باشیم. کاموس از تعریف پیران خوشش آمد و قسم خورد تا او را بکشد. صبحگاه خاقان گفت: امروز نباید درنگ کنیم و باید همگی باهم حمله ببریم. رستم به سپاهیان گفت تا آماده شوند و برای پیروزی مبارزه کنند. جنگ آغاز شد. در سپاه توران کاموس در راست و در چپ لشکرآرای هند بود و خاقان در قلب قرار داشت و در سپاه ایران فریبرز در چپ و گودرز در راست و در قلب سپاه توس بود. کاموس آمد و جنگجو طلبید اما کسی جرات هماوردی او را نداشت شخصی به نام الوا که با رنج بسیار هنر رزم از رستم فراگرفته بود بهسوی کاموس شتافت. رستم به او گفت: هشیار باش و مغرور هنرهایت مشو. وقتی الوا به نزد کاموس رسید کاموس با نیزه او را بلند کرد و بر زمین زد و او کشته شد. رستم از کشته شدن الوا دردمند شد و بهسوی کاموس تاخت.کاموس تیغ کشید و خواست سرش را ببرد اما سر تیغ به گردن رخش خورد و برگستوان او پاره شد. رستم کمند انداخت و کاموس را گرفت و کتبسته نزد سپاه برد و گفت: او آمده بود که زابل و کابل را نابود کند و ایران را ویران سازد و رستم را بکشد. شما بگوییدچگونه او را بکشیم پس او را نزد سران سپاه انداخت و آنها تن او را با شمشیر چاکچاک کردند. به پایان شد این رزم کاموس گرد همی شد که جان آورد جان سپرد کنون رزم خاقان چین آوریم همان رسم مردی و کین آوریم وقتی به خاقان خبر رسید که کاموس کشته شد بسیار ناراحت شد و با بزرگان از این مرد سخن راند. پیران به هومان گفت: از جنگ سیر شدم ما بدون کاموس چگونه بجنگیم؟ سپاه افسرده بود. پیران به خاقان گفت: حالا چاره کار ما چیست؟ در لشکرت هماورد این مرد را نداری؟ خاقان گفت: ناراحت نباشید من آنکسی را که کاموس را به بند آورد و کشت را به بند میآورم و شهر ایران را ویران میکنم ولی باید فهمید که جای این مرد در لشکر کجاست و از شهرش و نامش هم باید باخبر شد. سوار تنومندی به نام چنگش نزد خاقان رفت و گفت که من انتقام کاموس را از او میگیرم. خاقان گفت: اگر چنین کنی گنج فراوانی به تو میدهم. چنگش اسبش را تازاند و بهسوی دشمن رفت و جنگجو طلبید و گفت: آن شیر جنگی که کاموس را کشت کجاست تا او را به خاککشم؟ رستم جلو رفت و گفت: منم و حالا تو را هم مانند کاموس به خاک میافکنم. چنگش نام و نشان رستم را پرسید و رستم گفت: نام من مرگ توست. چنگش کمان را به زه برد و تیراندازی نمود. رستم سپر انداخت و چنگش وقتی به بر و بالای رستم نگریست پشیمان شد و گفت: فرار بهتر از مردن است پس برگشت ولی رستم او را دنبال کرد و دماسبش را گرفت و او به زمین افتاد و از رستم امان خواست اما رستم سرش را برید. خاقان بسیار غمگین شد و به هومان گفت: برو و نام او را بجوی. هومان با ترس نزد رستم رفت و گفت: ای نامدار تاکنون کسی را چون تو ندیدهام پس خود را معرفی کن که مهر تو در دلم افتاده است و اگر نامت را بگویی سپاسگزار میشوم. رستم پاسخ داد تو چرا نامت را نمیگویی اگر آشتی میجویی بگو که قاتل سیاوش گروی زره به همراه گرسیوز و بزرگانی که با سکوت خود بر این ظلم دامن زدند ازجمله هومان و لهاک و فرشیدورد و گلباد و نستیهن را به ما تحویل دهند و اگر چنین کنند ما با بقیه کاری نداریم و بازمیگردیم.در غیر این صورت توران را تباه میکنیم. هومان بهشدت ترسیده بود و گفت: نامم کوه است و پدرم بوسپاس بود و من از دور با این سپاه میآمدم. حالا که مرا شناختی تو هم خودت را معرفی کن و من سخنان تو را برای سپاه میبرم. رستم گفت: نام مرا مپرس و هرچه دیدی برای بزرگان توران بگو. من دلم برای پیران میسوزد و او نیز از خون سیاوش نالان است. پس او را نزد من بفرست. هومان بهسوی ترکان تاخت و به پیران گفت: گویا او خود رستم است و بهجز تو باکسی مهر ندارد و اکنون هم تو را خواسته است. با او به نرمی سخن بگو. پیران نزد خاقان رفت و گفت: او حتماً رستم است پس کسی نمیتواند او را شکست دهد. او مدتی پرورشدهنده سیاوش بود و در زابل از او نگهداری میکرد و اکنون مرا خواسته است باید بروم و ببینم چه میخواهد. خاقان گفت: اگر آشتی میخواهد قبول کن که شایسته است که با او نجنگیم ولی اگر میل جنگ داشت ما هم با او میجنگیم. او که آهنین نیست. پس پیران بهسوی رستم رو نهاد و گفت: شنیدم که خواستار دیدار من شدی. رستم گفت تو کیستی؟ پاسخ داد: من پیران هستم که تو از هومان مرا طلب کردی. رستم گفت: من هم رستم زابلی هستم. پیران از اسب پیاده شد و تعظیم کرد. رستم گفت: درود خسرو و سلام فرنگیس را بپذیر. پیران تشکر کرد و گفت: سیاوش مرا چون پدر میدانست و من در برابر بلاها سپر او بودم و از مرگش بسیار افسرده شدم. برای خسرو هم بسیار رنج بردم شاه خود بهتر میداند. زمانهایی بود که افراسیاب میخواست سرش را ببرد ولی من نگذاشتم و حالا که او شاه ایران شده است افراسیاب از من دلگیر است و میگوید که از تو به من بد رسید. من فرنگیس را از مرگ نجات دادم و به خانه خود بردم. من بودم که دخترم را به سیاوش دادم اما فرود و دخترم با زاری کشته شدند و برادرم پیلسم هم به طریقی دیگر کشته شد. سپاهیان بسیاری از کشانی و سقلاب و شگنی و هند ازاینجا تا دریای سند صفکشیدهاند. آنها هم گناهی ندارند و آشتی بهتر از جنگ است پس جنگ را کنار بگذار. رستم گفت: اگر آشتی میجویید کسانی را که در ریختن خون سیاوش مقصر بودند نزد خسرو بفرست و دیگر اینکه توهم با ما نزد شاه بیا آنجا برای تو بهتر است. پیران اندیشید کار سختی است که من به نزد خسرو بروم و یا بزرگانی را که سیاوش را کشتهاند به او واگذارم. پس به رستم گفت: سخن تو را به خاقان و شنگل میگویم و هیونی نزد افراسیاب میفرستم تا جواب گوید. پیران بازگشت و ماجرا را تعریف کرد و گفت:من چقدر به افراسیاب گفتم این کارها را مکن که به تو بد میرسد ولی او گوش نکرد.وقتی پیران نزد خاقان رسید خویشان کاموس و چنگش و اشکبوس را دید که گریان نزد او آمدند و تقاضای انتقام میکنند. پیران گفت: شما رزم رستم را به هیچ گرفتهاید؟ مشورت کنید و ببینید چاره کار چیست و همنبرد او کیست؟ شنگل گفت: چرا از یک مرد زابلی چنین هراس دارید؟ اگر کاموس را کشت عمر او به سررسیده بود و اگر پیران از او میترسد به ما مربوط نیست. سپیدهدم گرزها را برکشیده و دشت را زیر پا میگذاریم. من با رستم میجنگم و شما با دیگران همنبرد شوید. پیران و خاقان پذیرفتند. اما هومان ناراحت بود و به گلباد گفت: مگر شنگل عقل ندارد؟ همه ما کشته میشویم. گلباد گفت: از حالا فال بد نزن.
بدون دیدگاه